پارت ۱
ویو ا.ت
دارم روانی میشم .. آنقدر هر روز توسط اون ارباب شکنجه میشم که کم کم دارم روانی میشم چرا فقط من ..
چرا با بقیه ی خدمتکارا کاری نداره..
چرا فقط من باید شکنجه بشم
باید یه راهی پیدا کنم تا فرار کنم .. ولی مشکل اینجاست
دور تا دور عمارت بادیگارد هست ..
بادیگاردا رو هم رد کنم نمیتونم از جنگل جونِ سالم به در ببرم
الان وضعیتم جوری شده که نه میتونم فرار کنم نه میتونم اینجا بمونم
البته ۶ سال شد دارم اینجا زندگی میکنم یه جورایی به اینجا عادت کردم ..
ولی به شکنجه های که میشدم عادت نکردم ..
هر روز شکنجه کردن من کار اون ارباب شده بود.. برخلاف ظاهرش که مظلومِ اخلاقش گندی داشت
سعی کردم فکر کردن و بزارم کنار و بخوابم ولی نمیشد ..
به ساعتِ روی دیوار نگاهی انداختم ساعت ۲:۰۷ شب رو نشون میداد
از روی تخت بلند شدم و از اون انبار بیرون رفتم ..
سکوت و دوست داشتم و الان که همه خوابیده بودن و سکوت همه جا رو گرفته بود .. عاشق این سکوت بودم
به سمت تابی که به درخت آویزون شد که بود رفتم و روی تاب نشستم ..
با پاهام خودم و هل میدادم و به آسمون نگاه میکردم ..
اگه بابام منو توی قمار نمیباخت الان میتونستم کنار مامانم باشم و اون زنده بود ..
همه اش تقصیر بابام بود اون یه قمارباز عوضی بود که همه ی دار و ندارمون و توی قمار باخت آخرشم فقط من موندم که سر من هم قمار کرد ..
مامانمم نتونست با این کنار بیاد و مرد..
اگه بابام همه ی اون کارا رو نمیکرد الان باهم یه خانواده ی شاد بودیم
ولی نمیشه زمان و به گذشته برگردوند ..
با صدای ماشینی که وارد خونه شد سرم و برگردوندم ...
ارباب اومده بود ..یعنی تا الان داشت قمار میکرد ؟ البته کار دیگه ی هم نمیکنه
ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و به همراه یکی از دوستاش که اسمش هیون بود از ماشین پیدا شد ..
بهش میگفتم ارباب چون اسمش و نمیدونستم کسی هم اسمش و نمیگفت منم همون ارباب و ترجیح میدم
بهم اشاره کرد که برم پیشش
باز میخواد شکنجه ام بده نمیخواستم برم ولی
مجبور بودم چون بدتر منو شکنجه میداد
بلند شدم و به سمتش رفتم وقتی بهشون رسیدم به نشانه ی احترام سرم و خم کردم ..
ولی باز با اون نگاه سردش بهم نگاه کرد و جوابی به غیر از
-:هیون تو برو داخل
نداد
چون اون پسره هیون به داخل عمارت رفت ..
ارباب به سمتم برگشت و با سردترین. حالت ممکن لب زد..
-:...............
دارم روانی میشم .. آنقدر هر روز توسط اون ارباب شکنجه میشم که کم کم دارم روانی میشم چرا فقط من ..
چرا با بقیه ی خدمتکارا کاری نداره..
چرا فقط من باید شکنجه بشم
باید یه راهی پیدا کنم تا فرار کنم .. ولی مشکل اینجاست
دور تا دور عمارت بادیگارد هست ..
بادیگاردا رو هم رد کنم نمیتونم از جنگل جونِ سالم به در ببرم
الان وضعیتم جوری شده که نه میتونم فرار کنم نه میتونم اینجا بمونم
البته ۶ سال شد دارم اینجا زندگی میکنم یه جورایی به اینجا عادت کردم ..
ولی به شکنجه های که میشدم عادت نکردم ..
هر روز شکنجه کردن من کار اون ارباب شده بود.. برخلاف ظاهرش که مظلومِ اخلاقش گندی داشت
سعی کردم فکر کردن و بزارم کنار و بخوابم ولی نمیشد ..
به ساعتِ روی دیوار نگاهی انداختم ساعت ۲:۰۷ شب رو نشون میداد
از روی تخت بلند شدم و از اون انبار بیرون رفتم ..
سکوت و دوست داشتم و الان که همه خوابیده بودن و سکوت همه جا رو گرفته بود .. عاشق این سکوت بودم
به سمت تابی که به درخت آویزون شد که بود رفتم و روی تاب نشستم ..
با پاهام خودم و هل میدادم و به آسمون نگاه میکردم ..
اگه بابام منو توی قمار نمیباخت الان میتونستم کنار مامانم باشم و اون زنده بود ..
همه اش تقصیر بابام بود اون یه قمارباز عوضی بود که همه ی دار و ندارمون و توی قمار باخت آخرشم فقط من موندم که سر من هم قمار کرد ..
مامانمم نتونست با این کنار بیاد و مرد..
اگه بابام همه ی اون کارا رو نمیکرد الان باهم یه خانواده ی شاد بودیم
ولی نمیشه زمان و به گذشته برگردوند ..
با صدای ماشینی که وارد خونه شد سرم و برگردوندم ...
ارباب اومده بود ..یعنی تا الان داشت قمار میکرد ؟ البته کار دیگه ی هم نمیکنه
ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و به همراه یکی از دوستاش که اسمش هیون بود از ماشین پیدا شد ..
بهش میگفتم ارباب چون اسمش و نمیدونستم کسی هم اسمش و نمیگفت منم همون ارباب و ترجیح میدم
بهم اشاره کرد که برم پیشش
باز میخواد شکنجه ام بده نمیخواستم برم ولی
مجبور بودم چون بدتر منو شکنجه میداد
بلند شدم و به سمتش رفتم وقتی بهشون رسیدم به نشانه ی احترام سرم و خم کردم ..
ولی باز با اون نگاه سردش بهم نگاه کرد و جوابی به غیر از
-:هیون تو برو داخل
نداد
چون اون پسره هیون به داخل عمارت رفت ..
ارباب به سمتم برگشت و با سردترین. حالت ممکن لب زد..
-:...............
- ۱۵.۱k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط